|
مرد آروم در اتاق رو باز میکنه و میاد تو . زن خوابیده . یا شاید هم خودش رو به خواب زده . مرد میاد و لب تخت میشینه . فنرهای خشک تخت صدا میدن و با صدای اونا زن چشمهاش رو باز میکنه و به اون لبخند میزنه . مرد هم لبخند میزنه . چشمهای مبهوت زن انگار چیزی رو در خلا دنبال میکنه . مرد آروم خم میشه و صورتش رو لای موهای زن فرو میکنه و میگه : بیدارت کردم ؟ زن چیزی نمیگه . هیچوقت از اینکه اون بیدارش کنه ناراحت نشده . آرزوی همه ماهها و سالهاش بوده . مرد با ولع نفسش رو میکشه تو و میگه : واااای . چه بویــــی . زن با شرم چشمهاش رو میبنده . از این حرف خجالت میکشه . مرد شوهرش است . حق دارد . هیچ چیز زشتی هم نیست . عادی ست . ولی زن باز هم نگران است . میترسه اون ناراحت بشه و سعی میکنه حواسش رو به عبور شی ای ناشناس از زیر پنجره اتاق خوابشون پرت کنه . از اون خجالت میکشه و سعی میکنه بغض نکنه . از تکانهای شدید تخت حالت تهوع بهش دست میده . فکر میکنه اینبار باید قبلش قرص ضد تهوع بخوره . با نگرانی به سقف متحرک و تاریک نگاه میکنه . چقدر طولانیست و چقدر زمان کِشدار است . دستش که به پوست چرب و خیس مرد میخوره نفسش رو حبس میکنه . میترسه اُق بزنه و اون ببینه . سعی میکنه با فکر کردن به آرامش نیامده اش خودش رو آروم کنه ... تخت دونفره شون بیحرکت است و فنرهای خشکش بدون هیچ صدایی خوابیدن . و مرد هم در حالی که دهنش به طرز خنده داری بازه و آب دهانش آویزونه خوابه . زن بیداره و احساس گناه همه وجودش رو پر کرده . با چشمهای اشک آلود اون رو نگاه میکنه . انگار داره برای بخشش گریه میکنه . به اون نگاه میکنه . و اون رو میبینه که به چارچوب در تکیه داده و مثل همیشه آرومه . زن آروم خم میشه و پتو رو میکشه روی شوهرش . انگار از اینکه اون ، مرد رو در این وضع ببینه خجالت میکشه . چشمهاش رو میبنده . قطره اشکی از گوشه چشمش راه میفته و تا روی گوشش میره پایین و همونجا میمونه . زن بیداره و مثل همیشه آرزو میکنه ، ایکاش "اون " ندیده باشدش .
|
|